تو را من چشم در راهم | ||
تو را می خوانم ... در آن لحظه که تمام وجودم را غم احاطه کرده است و خاطرات همچون صاعقه گندم زار ذهنم را به آتش می کشد با شد که یاد تو افکارم را آرام کند ای خدای مهربان [ پنج شنبه 87/10/5 ] [ 11:35 عصر ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات (بدون) ]
میدانم خسته هستی و میدانم خسته هستم میدانم پریشان هستی و میدانم پریشان هستم میدانم تنها هستی و نیز میدانم تنها هستم میدانم در دلت غم آشیان کرده و در دل من نیز چنین است اما چه میشود کرد که اینجا سرزمین تنهائیهاست سرزمین کج فهمیها از هم سرزمین بی اعتمادی ...! و بزرگ نموده شدن بی ارزشیها و نابودی ارزشهای ناب انسانی اینجاست که با هزاران ترفند و بازی با هزاران طرفدار و خواهان با هزاران عاشق و معشوق باز حس میکنیم یک چیزی کم است ایراد کوچکی وجود دارد که این کوچکی به بزرگی زمین است و ما نمیدانیم چیست ...! ما گمشدهایم در این سامانه بیرحم مدرن و شتاب انگیخته له شدهایم از این همه پریشانی و گم کردهایم از بودنمان چه میخواهیم کاش لبخند بی ریای کودکانهمان باز گردد کاش بشود دست هم را بدون تفکری در پشت آن دوباره لمس کنیم خانه کاغذی مرا آب برده است ...! [ پنج شنبه 87/10/5 ] [ 11:35 عصر ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات (یک) ]
خاطرم دوباره خاکستری میشود / نباید بگذارم امیدم بمیرد / با خود زمزمه میکنم / تو می آیی تو میآیی / دو بار سه بار صد بار . . . . دارد حالم بهتر میشود. / تو می آیی . . . به خواب رفتم به یک خواب عمیق کاش زودتر بیای . . . . قبل از آنکه دیگر بیدار نشوم [ پنج شنبه 87/10/5 ] [ 11:35 عصر ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات (بدون) ]
چقدر سخته که تنها باشی یا تنها رها بشی.
چقدر سخته که وقتی عاشق کسی هستی او حتی دوستت هم نداشته باشه.
چقدر سخته تا وقتی که هست برای او و از او بگی و وقتی هم که نیست باز هم برای او و از او.
چقدر سخته خیره بشی به عکسش و با نگاه به چشماش دوباره گریه امونت نده.
چقدر سخته که فقط یکی رو داشته باشی و بعد بفهمی که کسی رو نداری.
چقدر سخته هر روز قرصهای رنگی بخوری و مثل یک مرده باشی ،مرده ای که فقط نفس بکشه...
چقدر سخته که بخوای فراموشش کنی با اینکه میدونی هیچ وقت نمی تونی.
چقدر سخته با کارهای بیخود خودتو مشغول کنی که بهش فکر نکنی و حتی به خودت هم فکر نکنی، تا حدی که ؛بری اما ندونی کجا میری ، حرف بزنی اما ندونی با کی و چرا، نگاه کنی اما ندونی به چی و کجا ، گوش کنی اما نشنوی ، حتی عطر وجود هیچکس رو در کنارت حس نکنی و قطرات اشک که بی اختیار رو گونه هات می دوند حس نکنی، فقط بخوای که بخوابی اما خوابت نبره و وقتی هم که از خوابیدن منصرف میشی تازه بفهمی که تا حالا توی خواب بودی...
چقدر سخته که خواب کسی که یه روزی برات رویا بود دیگه مثل یه کابوس به خوابت بیاد و وقتی از خواب سراسیمه بلند میشی ببینی از فرط اضطراب ، ترس و نگرانی ،غرق عرقی .
از اون سخت تر وقتی که میای با نگاه به اطرافت بفهمی که همش یه کابوس بوده اشک سرازیر بشه و چشمات لحظه به لحظه تار و تاریک بشه تا احساس خفگی تمام وجودت رو در بر بگیره و باز از اون سخت تر اینکه با وجود این همه خفگی نمیری تا برای همیشه زجر گناهی که کردی رو نکشی و دیگه هیچ وقت عاشق نشی...
چقدر سخته که عاشق کسی باشی که عاشق یکی دیگست ...
چقدر سخته که به او فکر کنی اما او همزمان به فکر کسی دیگر باشه...
و
چقدر سخته که...که...
که یه عاشق دیگه هیچوقت توی زندگیش شادی نداشته باشه...
چقدر سخته... [ دوشنبه 85/7/17 ] [ 2:37 عصر ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات (6) ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |