تو را من چشم در راهم | ||
به نام او او می آیــد . . . دیر زمانی است که بامدادان به شوق رسیدن به پامی خیزیمو شامگاهان را با غم فراغت به پایان می بریم .سالهاست که رنج انتظارت را به دوش می کشیم و احساسی در قلبمان می گوید تنها تو هستی که مونس مایی . دل بــی قرار مان قرار از تــو مــدد می جوید و سینه داغدارمان در کنار تــو آرام می گیرد. افسرده ایم و پژمرده . دلمان می خواهد تو بیایی ، دستمان را بگیری، کمکمان کنی، آبی بر باغچه خشکیده ی دلمان بپاشی تا عطر یاس های آن ملائک عرش را نیز سرمست کند. دلمان می خواهد بیایی و در کنار سفره ی نداریمان به شکرانه داشته هایمان جشن بگیریم ، دلمان می خواهد بیایی تا شکوفه های انتظار مان به گل نشیند و قلب بی قرار مان در سایه عدالتت آرام بگیرد .بیا، به مهمانی دلهایمان بیا ، بیا چشمان ما را بیش ما را بیش از این در انتظار مگذار ... می دانم که می آیی ، نمی دانم چگونه و کی ، سوار بر مرکب عدالت روزی می آیی و نقاب از چهره مردان دو رو و پست بر می کنی و راه و بیراه را می نمایانی . بیــا کـه . . . بهای وصل تو گر جان بود خریداریم . . .
اهدایی از : اندیشه سبز ، آیندگان – صیادی 6235701 ظ [ دوشنبه 85/7/3 ] [ 9:11 صبح ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |