تو را من چشم در راهم | ||
به نام او او می آیــد . . . دیر زمانی است که بامدادان به شوق رسیدن به پامی خیزیمو شامگاهان را با غم فراغت به پایان می بریم .سالهاست که رنج انتظارت را به دوش می کشیم و احساسی در قلبمان می گوید تنها تو هستی که مونس مایی . دل بــی قرار مان قرار از تــو مــدد می جوید و سینه داغدارمان در کنار تــو آرام می گیرد. افسرده ایم و پژمرده . دلمان می خواهد تو بیایی ، دستمان را بگیری، کمکمان کنی، آبی بر باغچه خشکیده ی دلمان بپاشی تا عطر یاس های آن ملائک عرش را نیز سرمست کند. دلمان می خواهد بیایی و در کنار سفره ی نداریمان به شکرانه داشته هایمان جشن بگیریم ، دلمان می خواهد بیایی تا شکوفه های انتظار مان به گل نشیند و قلب بی قرار مان در سایه عدالتت آرام بگیرد .بیا، به مهمانی دلهایمان بیا ، بیا چشمان ما را بیش ما را بیش از این در انتظار مگذار ... می دانم که می آیی ، نمی دانم چگونه و کی ، سوار بر مرکب عدالت روزی می آیی و نقاب از چهره مردان دو رو و پست بر می کنی و راه و بیراه را می نمایانی . بیــا کـه . . . بهای وصل تو گر جان بود خریداریم . . .
اهدایی از : اندیشه سبز ، آیندگان – صیادی 6235701 ظ [ دوشنبه 85/7/3 ] [ 9:11 صبح ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات () ]
[ دوشنبه 85/7/3 ] [ 9:11 صبح ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات () ]
تو که سبز ترین منظره تو که سرشارترین عاطفه را !بـــه تو می بالم .....از زمین تا به خدا
[ دوشنبه 85/7/3 ] [ 9:10 صبح ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات () ]
به دست غم گرفتارم بیا ای یار دستم گیر به رنج دل سزاوارم ، مرا مگذار دستم گیر یکی دل داشتم پر خون شد آن هم ازکفم بیرون چوکار ازدست شد بیرون، بیا ای یاردستم گیر ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم از آن دم کز تو وا ماندم شدم بیمار دستم گیر کنون درحال من بنگرکه عاجز گشتم ومضطر مرا مگذار وخود مگذر، درین تیمار دستم گیر به جان آمد دلم ای جان ز دست هجر بیپایان ندارم طاقت هجران، به جان زنهار دستم گیر همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو ندیدم رنگ و روی تو، از آنم زار دستم گیر چو کردی حلقه درگوشم مکن آزاد و مفروشم مکن جانا فراموشم ، ز من یاد آر دستم گیر شنیدی آه و فریادم ندادی از کرم دادم کنون کز پا در افتادم، مرا بردار دستم گیر نیابم در جهان یاری نبینم غیر غمخواری ندارم هیچ دلداری تویی دلدار دستم گیر عراقی چون نه ای خرم،گرفتاری به دست غم فغان کن بردرش هردم که ای غمخواردستم گیر [ دوشنبه 85/7/3 ] [ 9:10 صبح ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات () ]
کجای این جنگل شب پنهون میشی خورشیدکم پشت کدوم سد سکوت پر میکشی چکاوکم چرا به من شک میکنی من که منم برای تو لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو دست کدوم غزل بدم نبض دل عاشقمو پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقمو گریه نمیکنم نرو آه نمیکشم بشین حرف نمیزنم بمون بغض نمیکنم ببین سفر نکن خورشیدکم ترک نکن مرا نرو نبودنت مرگه منه راهی این سفر نشو نذار که عشق من و تو اینجا به آخر برسه بری تو و مرگ من از رفتن تو سر برسه گریه نمیکنم نرو آه نمیکشم بشین حرف نمیزنم بمون بغض نمیکنم ببین نوازشم کن و ببین عشق میریزه از صدام صدام کن و ببین که باز غنچه میدن ترانه ها اگرچه من به چشم تو کمم قدیمی ام ، گمم آتشفشان عشقمو دریای پر تلاطمم گریه نمیکنم نرو آه نمیکشم بشین حرف نمیزنم بمون بغض نمیکنم ببین [ دوشنبه 85/7/3 ] [ 9:10 صبح ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات () ]
دوستت دارم به 24 زبان دنیا [ دوشنبه 85/7/3 ] [ 9:10 صبح ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات () ]
کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد خوب من , منظره خوب تماشا دارد ساختم آینه ای را به بلندای خیال تا خودت را به تماشای خودت وادارد راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است که به اندازه صد فلسفه معنا دارد گوش کن , خواسته ام خواهش بی جایی نیست اگر آیینه دستت بشوم جا دارد چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو یعنی این دهکده , یک دهکده رسوا دارد کوزه بر دوش , سر چشمه بیا تا گویند عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد در تو یک وسوسه مبهم و سرگردان است از همان وسوسه هایی که یهودا دارد عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد بی قرار آمدن , آشفتن و آرام شدن حس گنگی است که من دارم و دریا دارد یخ نزن , رود معمایی من , جاری باش دل دریاییم آغوش پذیرا دارد... آخه اگه بخوام ثایت کنم،دیگه از دست میرم!ولی اشکالی نداره.امتحان کن. انسان،آخه"منم با بقیه آدمها فرق دارم!" بدیه کار اینجاست که همه چی به عهده منه:ثابت کردن،نشون دادن،حرف زدن،توضیح دادن وحتی به جای تو تصمیم گرفتن! آخه اگه... نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را! بقیشو میذارم به عهده خودت،فرق داری،میدونم. [ پنج شنبه 85/6/30 ] [ 11:47 صبح ] [ مرتضی صیادی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |